کاش همیشه همینجوری دور هم جمعمان کنی. کاش همیشه همینجوری ما را دور یک سفره، کنار هم بنشانی و مثل وقتهایی که قرار است توی یک قاب جمع شویم، مجبورمان کنی کمی مهربانتر بنشینیم تا توی عکس جا بشویم. کاش این عکس گرفتن تا قیامت طول بکشد و کسی فلاش نزند و 3 را نگوید تا ما همیشه لبخند بزنیم و دستمان دور گردن هم بماند. حالا که یک خط در میان، پیامهای مجالس آخر ماه می رسد، میترسم بعد از پیراهن مشکی ها و کتیبهها، بعد از جمع شدن موکبها و باندهایی که "هلابی
امروز یک جورِ ملتهبی بود،
انگار حنجره ی های هر کداممان بلند گویی بود رسا، کِ عالم و آدم را بکشاند بِ دورِهمیِ نسبتن خصوصی و جمع و جورِ ما.
درُ دیوار هر کدام بِ بهانه ای شنیدند دعوت های ناخواسته ی مارا، بعضی ها از سر کنجکاوی آمدند، بعضی ها خندیدند و بِ نحوی دَک شدند و بعضی دیگر تلنگری بهشان خورد و آمدند و بعضی هامان هم کِ در هسته ی اصلی قرارِ اولیه بودیم.
خلاصه ی جمعمان؛ من، رِ، زِ، میم، سین و سین بودند.
قبل از بکاء را بِ گفتگوهای بی انتهایمان گذ
بسم الله الرحمن الرحیم
دوره ای که بالای ارتفاعات شاه نشین مستقر بودیم به عنوان تامین جبهه های سرپل ذهاب بودیم تدارکات ماتوسط ستاد پشتیبانی در روستای ریجاب تامین میشد ما باید هر روز از بالای ارتفاع می آمدیم پایین می رفتیم روستا و تدارکات و غذای جمعمان را تحویل میگرفتیم
ادامه مطلب
هم من تنها بودم، هم اون...
هر کدوم یه طوری ب هم نشون دادیم اینو ک چقد از دیدن هم خوشحالیم...بااینکه قاعدتا ن من و ن اون نمیفهمیم زبون همو!!
سعی میکردم با رعایت فاصله نوازشش کنم :)
یه طوری ک بدونه دووسش دارم...
با اینکه میدونم قبل از من خیلیا بودن و بعد از منم با خیلیاس، ولی دلخور نمیشم و حتی پشیمون! چون میدونم و اینو مطئنم همون چند ساعتشو واقعا با تمام وجود متعلق به من بود
وقتی دنبالم میدوید یا وقتی جلوی در نشسته بود و نمیذاش برم توو...واقعا میخواست
حواسمان باشد که
داریم در ستایش تنهایی صحبت میکنیم نه منزوی
بودن. خلوت کردن با خود با اجتماع گریزی فرق دارد. اگر مثل من اهل صحبت کردن با راننده
تاکسی و فروشنده و فردی که تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده یا توی اتوبوس کنارتان
نشسته یا حتی مشتری های دیگه توی مغازه و کلا اهل حرف زدن با غریبه ها هستید،
تنهایی به شما حتی فرصت بیش تری برای گفتگو و داد و ستدهای زبانی و آزمودن قابلیت هایتان
برای ارتباط برقرار کردن می دهد. وقتی با دوست یا دوستانمان بیرو
حواسمان باشد که
داریم در ستایش تنهایی صحبت میکنیم نه منزوی
بودن. خلوت کردن با خود با اجتماع گریزی فرق دارد. اگر مثل من اهل صحبت کردن با راننده
تاکسی و فروشنده و فردی که تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده یا توی اتوبوس کنارتان
نشسته یا حتی مشتری های دیگه توی مغازه و کلا اهل حرف زدن با غریبه ها هستید،
تنهایی به شما حتی فرصت بیش تری برای گفتگو و داد و ستدهای زبانی و آزمودن قابلیت هایتان
برای ارتباط برقرار کردن می دهد. وقتی با دوست یا دوستانمان بیرو
در مجلسی به اتفاق جمعی از دوستان به مناظره نشته بودیم که یکی از دوستان قرار بود در همان لحظه وارد شود . جهت خنده و مزاح به دوستان گفتم هم اکنون یکی از دوستانمان به جمعمان خواهد پیوست و همگی او را می شناسید .
پیشنهادی دارم کمی با هم خنده کنیم .
چطور است وقتی دوستمان وارد شد به او بگوییم چه شده است تو را . رنگ و روت پریده مریضی مشکلی داری
و خواهید دید که خودش را ببازد و به گفتهایمان باور شود .
وقتی وارد شد هر کداممان حرفی به او گفتیم . یکی می گف
سال 80، فاطمه هنوز دانشجوی دوره لیسانس بود که ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش. من کمتر از 10 سال داشتم. نمیدانم برنامه کلاس ها و مشق هایش چطور بود که به جای آخر هفته، سه شنبه ها از دانشگاه مستقیم می آمد خانه ما و از آن طرف هم عباس میرسید و خلاصه خانواده دوباره دور هم جمع میشد. 4-5 سال بعد که مریم نامزد کرده بود، این قرار دورهمی به روزهای پنج شنبه تغییر کرد. آن موقع ها هنوز مریم خانه ما بود و فاطمه و عباس از سمت امیرآباد می آمدند و امیر هم از خانه خ
میبینمت که از در میآیی داخل. انتظارش را نداشتهام و غافلگیر میشوم. چند
سال است از تو هیچ خبری ندارم و تو را ندیدهام؟ از آن دیدار کوتاه در آن حیاط
پشتی، از آن دیداری که با هم قرنها فاصله داشتیم، چند سال گذشته؟ آن موقع جوان و
خام بودم، خامِ خام. ده سال؟ نه، کمتر، فقط کمی کمتر، نُه سال؟ خودش است. نُه سال
پیش بود.
قبل از تو بقیه آمده بودند و حالا تو هم میآیی و هنوز هم همان دریایی هستی که در طول این سالها همیشه از تو در خاطرم
بود: خندهرویی
قسمت اول را بخوان https://t.me/peyk_dastan/14991
قسمت 66
صدای هق هق ام که بلند شد، حامد نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد.
- بسه لیلی. نیومدی این جا که بشینی گریه کنی. یه کم فکر کن ببین ممکنه کجا رفته باشه. اون که با تو خیلی صمیمی بود پس چرا این رو بهت نگفته؟
اشک هایم را با گوشه ی شالم پاک کردم.
با دلخوری گفتم: یعنی تو فکر می کنی من دروغ میگم؟
با کلافگی کنارم نشست.
- بسه لیلی. لطفا شروع نکن. به اندازه ی کافی اعصابم به هم ریخته هست تو دیگه بدترش نکن.
حامد راست می گفت بای
غرولندهایم را اینجا کردم. حالا نوبت قسمت خوب ماجراست.
از طریق (مرحوم) فرندفید با وحیدو آشنا شدم و مدتی بعد از طریق (مرحوم) جیتاک هم صحبت. زمینهی هم صحبتیمان هم علاقهی مشترکمان به سعدی بود. من تازه با غزلیات استاد سخن۱ آشنا شده بودم و مشتاق و تشنهی درک بیشتر بودم و وحیدو اهل موسیقی و هنر بود شناخت و درک بالایی از سعدی داشت.
تنها یک بار او را دیدم، از صندلی ردیف آخر تالار حافظ شیراز، جایی که وحیدو بر روی استیج به همراه گروه کر صمات وال
دو هفته پس از انتشار بیانیۀ گام دوم، در دفتر بسیج و گروههایی که میشناختیم و دستمان میرسید اعلامیه زدیم و درخواستیم بنشینیم آن را بررسی کنیم. برنامه آن بود که آن را اولاً یکبار کاملاً بخوانیم، سپس نگاه و فهم هم را از آن بدانیم تا تکلیفمان را نسبت به آن روشن کنیم و نقش خود را در این زمان و در این زمین بیابیم و برای همین نامش را نشست خیز گذاشتیم که مباد فراموش کنیم و بنشینیم و برپا نخیزیم. چند جلسۀ ابتدایی بیانیه را خواندیم، پس از آن بسته به
روز دوم فروردین سال 97، زانوی راستم به شکلی الکی، کاااملا الکی پیچید و مدت زیادی درگیرش بودم و هیچوقت هم به طور کامل خوب نشد، اما چند روز بود به طور عجیبی درد میکرد و مامان پیشنهاد داد که هرشب، کمی روغن سیاهدانه بر رویش استعمال کنم و میشود گفت که واقعا نتیجۀ در خور توجهی در پی داشت. روغن سیاهدانه، بوی آزاردهندهای دارد، اما برای من نوستالژیک است و یاد بیبی میاندازدم. بیبی مادر پدربزرگ مادریام بود که وقتی من 5،6 ساله بودم، فوت کرد.
زمان آنقدر عجیب و بیشفعال شده که حتی دقیقترین آدمهایی که میشناسم، سرِ کلافش را گم کردهاند. شاید هم خودشان رهاش کردهاند. دیروز استاد سیگنال توی کانالش نوشت هفدهم فروردین -یکجایی توی گذشته- آزمون میانترم میگیرد. وَ من عصر را طوری از خواب بیدار شدم انگار که نیمهشب باشد.
صبحها را دوست دارم. آنقدر دوستشان دارم که وقتی از ترسِ پیدا کردنت توی خوابهای عمیق شبانه، از شبها تا طلوع آفتاب میگریزم، باز هم دلم نمیآید توی هوا
کارها رو به اتمام بود که گوشی صبا زنگ خورد. بعد از تمام شدن مکالمه گفت، خواهرش تا چند دقیقه دیگر با ماشین می آید دنبالش، خیلی اصرار کرد که با هم برویم. با خانواده اش آشنایی نداشتم. از اینکه دعوت صبا را با آن همه اصرار و صداقت رد کنم خجالت کشیدم. بدون هیچ تمایلی به همراه نفیسه با او همراه شدیم.
خواهرش روی صندلی جلو کنار راننده جوانی نشسته بود. خوش آمد گویی گرمی کرد و احوالپرسی، راننده ولی به جواب سلامی بسنده کرد. به نظر می رسید خواهر و برادرکوچکت
حمید حسام گوهر شناس غریبی است.انگار میداند که کدام گنجها دارند از دستمان میروند و بی فوت وقت میرود سراغشان..مثل شهید علی خوش لفظ که چند وقتی بعد از انشار کتابش پرکشید و حالا هم یکی از گنجهای دوران دفاع مقدس میرزا محمد سلگی..میرزایی که حسام میدانست چه گنجی است و ممکن است زمان زیادی شانس بودن او در جمعمان را نداشته باشیم..حاصل کار مشترک حمید حسام و میرزا محمد سلگی هم شد کتابی با نام "آب هرگز نمیمیرد" ..کتابی از میرزا که روز پنجشنبه همین هفته عنوا
تنها سفر کردن فرصت بینظیری در اختیار آدم میگذارد برای آشنا شدن با آدمهای تازه. برای شنیدن قصههای نو از آدمهایی با گذشته و حال بسیار متفاوت. برای باز شدن افقهای دید. کیارا و تاینارا و آلیسا را در اتاق کوچکمان در کشتی از مبدا استکهلم به مقصد هلسینکی ملاقات کردم. آنا کنار دستیم بود در سفر ۲۲ ساعته با اتوبوس از آمستردام به استکهلم! و درلئان کنار دستیم در اتوبوس در سایر مسیرها.
۱. آدمها
۱.
کیارای استرالیایی ۲۲ ساله و دانشجوی ارتباطات
تنها سفر کردن فرصت بینظیری در اختیار آدم میگذارد برای آشنا شدن با آدمهای تازه. برای شنیدن قصههای نو از آدمهایی با گذشته و حال بسیار متفاوت. برای باز شدن افقهای دید. کیارا و تاینارا و آلیسا را در اتاق کوچکمان در کشتی از مبدا استکهلم به مقصد هلسینکی ملاقات کردم. آنا کنار دستیم بود در سفر ۲۲ ساعته با اتوبوس از آمستردام به استکهلم! و درلئان کنار دستیم در اتوبوس در سایر مسیرها.
۱. آدمها
۱.
کیارای استرالیایی ۲۲ ساله و دانشجوی ارتباطات
درباره این سایت